هواي مهر

حال و هوای مهر در سر دارم ...

حال و هوای دفتر های نو ...

نیمکت های چوبیِ سه نفره ...

زنگ های املاء ...

زنگ های ورزش با بازی دستمال پشت ...

مشق هایی که همیشه از خط خوردنشان دلم می گرفت ...

خط نقطه های بی انتها ...

خط نقطه هایی که قدرشان را ندانستم ...

خط ...

نقطه ...

خط ...

نقطه ...

خود را کشتم

بسیار آشفته حال بودم

می پنداشتم با مرگ از نگاه تحقیرآمیز دیگران رهایی خواهم یافت

پس خود را کشتم.

دريانوردان

به نام حضرت آدم .......


هميشه گمان می کردم دريانوردان ، انسانهايی هستندکه آزادو رها اقيانوس هارا

طی می کنند و از قيدو بند فکرکردن به مردمی که روی خاک راه می روند ، آزادند.

بعدهابود که دانستم ، هردريانوردی اقيانوس راطی می کند و ازطوفان های سهمگين

 جان سالم به درمی برد ، تنها به اين اميدکه زمين را دور بزند و بعد از مدتهادربندرکوچکی

 قدم به زمين بگذارد که زنی باچشمهای منتظرو دستهای دلتنگ ، دربارانداز زيرآفتاب

يا باران ، چه فرقی می کند ، زيرهرآنچه ازآسمان می بارد حتا سنگد، قدم های

 نم گرفته ای رامی جويد.......

افسوس که درهيچ باراندازی ، کسی جز آن کس که ميل به دريدن دارد ،

درانتظارماهی ها نيست.......

 

                                                                                      همین ......

عشق بازی روی میز تحریر

به نام حضرت آدم .......

 

اگر روی تخت بیمارستان باشی ، دیگر جایی برای عشق بازی نمی ماند چرا که به زور دارو و قرص و

سرم  فشارت می دهند تا برای ساعت منحوس ملاقات قدرت لبخند زدن داشته باشی.

از تخت جراحی سخن نمی گویم که دل و روده و امحاء و امشاحت در حال باده خوردن هستند.

تخت سرباز خانه جایی است برای چند ساعت خواب کوفتی بین دو نوبت پست ، با لباس های دم کرده و پوتین ورم کرده و همان قدر برای عشق بازی مناسب است که تخت مرده شور خانه !

 تخت سلول زندان به جای عشق حسی از غم غربت و اسارتی محتوم در خود دارد ، چنان که تخت روسپی خانه، اسارتی است با قیمت مقطوع.

 در بهترین حالت ، تخت همسران جوان تصوری باطل از عشق در خود دارد در حالی که اگر خوب بنگریم، آن جا تنها، موجودی هستی برای هم آمیزی و وظیفه. در اصل آن جا کارخانه ی تولید مثل است.

اما وقتی که بی هیچ قرار قبلی، بی هیچ قیمت مقطوع یا احساس وظیفه، در حالی که لب های معشوقه ات را به دندان می گزی و بی هوا، با دست وسائل روی میز تحریرت را پائین می ریزی ، عشق شکل می گیرد.

 بی تکلف ، بی اجبار و بدون حضور هیچ حس دیگری جز لذت جاویدان عشق بازی.

عشق بازی روی میز تحریر ..........

                                                                        همین .......

ما مرده ایم

یک روز

روی این همه بغض بی دلیل

پارچه ای

به رنگ سکوت می کشیم

و در حوالی یک سال پربوسه

برای همیشه فراموش می شویم

بگذار بعضی ها خیال کنند

ما مرده ایم.

لبخند ژوکوند

لبخند ژوکوند
شاهکار لئوناردو داوینچی
لبخندی تلخ بر گذرا بودن این دنیا
این بازیگران ما
چنانکه از پیش با تو گفتم
همه اشباح و ارواح بودند 
و همه در هوا محو شدند 
و بدین سان  
برجهای گردون سای  
و کاخهای شکوهمند 
و معابد پر هیبت 
و خود این گوی عظیم خاک  
و تمامی میراث آن  
همه چون تار و پود بی بنیاد این رویا 
بر باد خواهند رفت  
و همانند این ساز و برگهای دروغین صحنه آرایی  
هیچ نشانی از خود به یادگار نخواهند گذاشت  
قماش هستی ما را نیز با تار و پود همین رویاها بافته اند 
و این عمر کوتاه را در پرده ی خواب پیچیده
اند
نمایشنامه ی توفان (پرده ی پنجم صحنه ی اول)ویلیام شکسپیر

بغض آدمی

به این قبله بی کران تنهایی قسم

من

هنوز هم

از پنجره هایی

که بغض آدمی را نمی فهمند

می ترسم.